بنفشه های وحشي

شعله آذر
sholevash4654@yahoo.com


از گوشهء پرده توی حياط را نگاه کرد. پيرمرد کلاه کوچک سبزی به سر داشت؛ يک شال سبز بافتني هم دور گردنش ول بود. داشت به ننه چيزهايي مي گفت. ننه مدام سر تکان مي داد. توران توی همان چهارگوشِ قابل ديد پيدا شد. گاز پيکنيکي را توی بغل گرفته بود. پيرمرد با انگشت به وسط ايوان اشاره کرد و توران به سمت همانجا راه افتاد. از پشت شيشه مي ديد که داشت به سمت او مي آمد. همانجا چند سانتيمتریِ او خم شد و گاز را پايين گذاشت. تند گوشهء پرده را ول کرد و کنار نشست. قلبش تند تند به سينه مي کوبيد و سعي مي کرد هوا را آرام و بي صدا بيرون دهد. بلند شد. توی اتاق راه رفت. چرق چرق انگشتهايش را در آورد. فهميده بودند. فردا صبح پايش را از در خانه بيرون نمي گذاشت. درِ خانه؟ بگو در اتاق. خروس خوان و نماز صبح خوانده نخوانده، خاله عذار و مشت ساره راه مي افتند به هواي آوردن آب از حياط بگذرند و وسط راه يک ساعت وزوزشان همه جا را مي گيرد. هي توران چايي تعارف مي کند و آنها هم هي رسم و راه طلسم شکني جلوی پای ننه مي گذارند. بچه ها...بچه ها چي؟ چهل تا شاگرد را منتظر مي گذاشت بخاطر حرف مردم؟ تند رفت کنج ديگر اتاق نشست. سرش را ميان دستها گرفت. درس هفتم را بايد مي پرسيد. درس هشتم... چي بود؟ درس هشتم... بلند شد رفت سمت کمد. در باز کرد. از لای ورقه و کاغذها کتاب را در آورد. تند تند ورق زد. صفحه را پيدا نمي کرد. نوک دو انگشت را خيس کرد و باز ورق زد. باز پيدايش نکرد. کتاب را گذاشت توی کمد. در کمد را بست. سر جايش نشست. بيرون ديگر خبری نبود. سکوت بود. پرده را توی مشتش گرفت. آنقدر که يک چشمش ببيند، کنارش زد. ديگ بزرگ را گذاشته بودند روی گاز پيکنيکي. روشن بود. شعله های زرد از اطراف ديگ بيرون مي زد. زبانه مي کشيد. مثل زبان دراز مار اين طرف آنطرف مي رفت. توی فضای چند سانتيمتریِ قابل ديدش پيرمرد را ديد که درست رو به روی ديگ نشسته بود. چشمهايش بسته بود و لبهايش تکان مي خورد. لابد داشت وردها را امتحان مي کرد تا ببيند اينبار کدام برای يک دختر ترشيده کارسازتر است.
نامش قاطي شد با صدای مشتهايي که به در اتاق کوبيده مي شد. پرده را ول کرد. همانجا خودش را بيشتر گلوله کرد. دهنش خشک بود و باز نمي شد. التماس مي کردند که زشت است. آبروشان مي رود. کلي پول داده اند تا آقا آمده. قول مي دهند دفعهء آخر است. دفعهء آخر.
صدايشان همهء محل را برداشته بود. پشت چپرها لابد عمه سليمه و کبری بندانداز ايستاده اند گوش. صد بار خواسته بوده بلوک بکشند دور تا دور، تا خانه اينطور پيدا نباشد. درِ خانه را طاقباز نگذارند هر کي به هوای رفتن به آنطرف ده سرش را بياندازد تو ياالله ياالله کند و رد شود، يک چيزی هم بارِ ننه کند و ننه را داغتر.
بلند شد چادر نماز را از گيره برداشت. انداخت روی سرش و در را باز کرد. توی چشم هيچکدامشان نگاه نکرد. يکراست رفت ايوان، جلوی ملا نشست. کارش را از بر بود. حالا بايد انگشتر را توی انگشت دست چپش مي کرد. بعد ملا الفاظ قراني مي خواند. چهار زانو مي نشست و دست داغ و عرق کرده پيرمرد را روی سرش تحمل مي کرد تا وردهايش تمام شود. بعد دراز مي کشيد همانجا کنار گاز. تا وقت سحر که بايد درِ ديگ را باز مي کرد و طلسم...
انگشتر را گرفت. زير چادر نماز که تا صورتش پايين کشيده بود، به عقيق سبزش خيره شد. توی انگشتش کرد. از داغيِ باقيمانده از انگشت پيرمرد چندشش شد. انگشتر بوی ماندگي هم مي داد. حالش بدتر شد. دست داغ عرق کرده روی سرش چمبره زد. چشمها را به هم فشرد. خودش را کوچک و کوچکتر کرد. فقط صدای کشدار پيرمرد بود که توی سياهي مي پاشيد. «پيش از اذان صبح در ديگ را باز مي کني. يک بسته آن تو اگر باشد، همان طلسم زير خاکي ست که معلوم نيست کدام آبِ شيطان خورده توی اين حياط دفن کرده. آب را چهار گوشهء حياط خالي مي کني. بسته را باز نمي کني. اصلا باز نمي کني ببيني توش چي هست. همانطوری چهار تکه اش مي کني و مي بری مي اندازي توی رودخانه. فقط خودت. چهل شب بعد مي آيي بالای تپهء کوتي محله. خانهء من. انگشتر را با پنجهزار تومان پول و يک کلام الله مجيد مي آوری. کار تمام است. اولين خواستگار هفت روز بعد، پيش از اذان غروب مي آيد. کار تمام است. » دست را برداشت. « صلوات ».
صدای پای پيرمرد بود که دور مي شد. چند دقيقه همانطور ماند. صداهای توی خانه خفه شد. چراغ ها يکي يکي کور. آرام پرِ چادر نماز را بالا گرفت. هوای تازه را بلعيد. بوها يکي يکي جای خود را به رطوبت خوش هوا داد. نفس بلندی کشيد. نمِ چشمها را با نوک انگشتها پاک کرد. سنگينيِ انگشتر را دوباره حس کرد. درش آورد. بوی علفهای خيس زير دماغش را غلغلک داد. خيره شد به سايهء سياه درختهای پرتغال. فردا مريم ترابي باز با چشمهای درشتِ آبي نگاهش مي کرد و تا آخر کلاس همانطور ساکت و خيره مي ماند. اين هفته هم لابد يک دسته بنفشهء وحشي مي آورد مي گذاشت توی ليوان روی ميز و بچه های کلاس باز به او مي خنديدند. آن يکي... اسمش چي بود؟ هاجر ساداتي انگشتها را توی هم قفل مي کرد و با ترس مي ايستاد تا باز يک بهانهء ديگر برای درس حاضر نکردنش بياورد.
دستش را آرام از زير چادر بيرون آورد. شير گاز را بست. صدای جيرجيرکها بلند شد. چادر نماز را کنار زد. نيم خيز رفت توی حياط. چادر را پهن کرد زير درخت نارنج و همانجا دراز کشيد.
تهران _4/5/1384
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33051< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي